سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش جز به پرهیزگاری پاکیزه نگردد . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 85 آبان 20 , ساعت 7:49 عصر

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛فضیلتها وتباهیها در همه جا شناور بودند.آنها از بیکاری خسته شده بودند.روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شده بودند؛خسته تر و کسل تر از همیشه؛ناگهان "ذکاوت" ایستاد و گفت:بیایید یک بازی کنیم مثل قایم باشک.

همه از پیشنهاد او شاد شدند و "دیوانگی" فورآ فریاد زد من چشم می گذارم.

از آنجایی که هیچکس نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد؛همه قبول کردند که او چشم بگذارد.دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست وشروع کرد به شمردن:یک...دو...سه...

همه رفتند تا جایی پنهان شوند. "لطافت" خود را به شاخ ماه آویزان کرد. "خیانت" داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد. "اصالت" در میان ابرها پنهان شد."هوس" به مرکز زمین رفت. "طمع" داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و "دیوانگی" همچنان مشغول شمردن بود:هفتاد و نه...هشتاد...

همه پنهان شده بودندبجز "عشق" که مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد وجای تعجب هم نیست چون که همه می دانند پنهان کردن عشق مشکل است و در همین حال دیوانگی به آخر شمارش می رسید:نود و پنج...نود و شش...

هنگامی که "دیوانگی" به صد رسید عشق پرید و پشت یک بوته رز پنهان شد.

"دیوانگی" فریاد زد که دارم می آیم.

اولین کسی را که پیدا کرد "تنبلی" بود زیرا "تنبلی" تنبلی اش آمده بودتا جایی پنهان شود.(لطافت)که به شاخ ماه آویزان بود را پیدا کرد؛(دروغ)ته دریاچه؛(هوس)در مرکز زمین؛خلاصه یکی یکی همه را پیدا کرد بجز عشق که از یافتن آن نا امید شده بود.

"حسادت" در گوشهایش زمزمه کرد که تو حتمآ باید "عشق" را پیدا کنی و او پشت بوته ی گل است.دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت زیادی آن را در بوته های گل رز فرو برد و دوباره ودوباره تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد.عشق از پشت بوته های گل بیرون آمد ؛بادست هایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

اونمی توانست جایی را ببیند چون کور شده بود.

"دیوانگی" گفت:من چه کردم چگونه می توانم تو را درمان کنم؟

"عشق" پاسخ داد:تو نمی توانی مرا درمان کنی ؛اما اگرمی خواهی می توانی راهنمای من باشی.

...واز آن روز است که
"عشق" کور است و"دیوانگی" همواره در کنار او ...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ